سن وسال

میگویم ازسن که بگذردوغم نگذردچه بازهم نگران نباشم؟

ادم هاهرچقدرکه به چیزی دل میبندند غمگین ترمیشوند

که دنیانام دیگرش شده خوش گذرانی وزودگذرانی.

امااین غم من به خاطردل بستنم به تونیست به خاطرنبودنت است

که میخواهی ازمعرکه هایی که فکرمیکنی من سرتواورده ام

فرارکنی یاحتی کناره گیری کنی.

اصلانمیدانم

چراشروع شدکه بخواهدروزی تمام شودباسکوت وبدون لبخند؟

اگرجداشدن خوب است پس چراهیچ شادی درروحم رخ نمیدهد؟

ومن یقین دارم هنوزعاشقم

نمیدانم اصلاازادم هانمیشودسردراورد.

نمیشوددانست قصه چه میشود

ومن سال هاست هنوزبه نوشتنت ادامه میدهم.

که عاشقم هنوزمیدانم وبارهاتکراربردانستن شده سرفصل

صبح هاازخواب بیدارشدنم.

شب هاراکه افتخاربه اغوش کشیدنت رابرمن نمیدهی.

وصبح ها....

نمیدانم.

کاش میدانستم ندانسته هایم رامرد.!

مواظب خودت باش