مردقصه بی بانو

قصه دیگربعدمعنوی ندارد.

امافقط یک رکن معنوی اش باقیست که میشودگفت سوءنیت 

علیه من ورکن مادی اش که دلنوشته هایت است.

برای تلافی روزهایی که نفهمیدی اتفاق خوبی بودوگذشت 

حتی رفتن هایم 

حتی یکی دوشب درهفته بامن بودن دست دردست هم

برای قدم زدن کنارخیابان های خالی ازهیچکس

من قصه راباهیچکسی هاشروع گردم

ازهیچ یه هویی بی فکرکه فکرم باوربودونشانه.

نرسیدم باوجوددیدن.

رسیدن شرط قصه ی مابود.

من به توتوبه من

مگرنگفته بودی این قصه بازیست؟

درقصه باختی کجایی؟

حذف من بدون اراده ی من یعنی جرزنی مردقصه.!

مدیریت روحی روانی ات ازکارافتاده

که نه راه ورسم تخریب راخوب میروی ونه لحظه ی 

دوست داشتن راخوب رقم میزنی.

یاانقدرتخریب میکنی که من ارزوی مرگ کنم ان لحطه

یاانقدربی میل حرف ازدوست داشتن میزنی که باورم نشود

که این خواهان دوباره تویی .

درقصه های بعدی ات تورابه خدای خودت سفارش میکنم

نگران نباش

خوشبختی ازتوبرای من نشد

نخواستی که بشود.

منطقم اجازه ی بودن روزهای اینده ام را باتونمیدهد.

شایددوری ودوستی مثل هرکسی که وقتی کارشان به من 

می افتدسراغی ازمن میگیرند.

امامنطقم راضیست که توهروقت دوست داشتی بامن باشی.

ماه به ماه

سال به سال

روزبه روز

دقیقه به دقیقه

ثانیه به ثانیه

بامن باشی.

بااحساسم باشداوهم راضی نیست که بیش ازاین برای تحملت 

بشکند.

که انقدردرخودخالی شودکه چشم هابااشک سرازیردنیا

راخیره شوند.

نترس ازبه جای ماهم کسی هست که تلافی دل شکستمان را

سرت خالی کند.

که ازردن دل من تابحال ندیده ام که به حال خدا

خوش رفته باشد.

حرف که میزنی سرحرفت بمان 

این اموزشی ساده برای مردقصه بودکه هیچ وقت یادنگرفت.

رفتن راجلوی همه مگربرای من نخواستی؟

دیگرنخواه که باشم.

که تاحال نه کسی رادرزندگی به سخره گرفته ام ونه به

بازی دعوت کرده ام.

که زندگی حقیقتی است ازیادنرفتنی

ونابخشودنی.

من خودت رادوست داشتم به سادگی وجودت 

به موهای سپیدت 

به حای پیرهن سفیدی که عاشقش بودم.

فقط تن تو.

فروختن انی ولحطه ای من نمی ارزدبه شکستن تودرمقابل

خودمن.

توخیلی تغییرکردی.

قصه الان باخودتنهای توست 

من ازقصه حذف شدم 

خودت تنهایی باخودت خوش باش

راستی مهم هم نیست چه چیزهاکه ازتومیدانم 

من همیشه رازنگهدارت خواهم بود.

راحت زندگی کن

راستی مواظب خودت باش 

مردقصه ی بی بانو.